برگی از بوی عطر سیب

چالشی ذهنم را درگیر کرده بود.

چالشی ذهنم را درگیر کرد !

یخ زده بودم همانند زمستانی سرد ،در دل کویری خشک که فقط از یخهایش بر روی خاکی غمگین ترک هایی پیوسته، پیدا بود.

در پنجره ای که امید ، آرزو و شوق زیستن در آن غبار گرفته، جز دیدی تار و نگاهی عجز آلود ،راهی پیدا نیست.

شاید ستارهٔ ذهنم در کهکشان بی اعتمادی زنجیر شده و عینک بدبینی، فکرم را کور کرده که دیگر قادر به دیدن خوبی ها نیست.

انگار چراغ راه دیگر سو سو نمیزند و شاه کلید معرفت در بین دستهای سهمگین زمانه گمشده ،اگر کلید را یافتی انسانیت معنا می شود و درهای خروج از تاریکی همه باز می گردد.

می گویند؛ اگر به شکوفه های سیب امید هدیه کنی باید منتظر پیچش بوی عطر سیب در خانه باشی و این درخت پرشکوفه برایت صندوقها سیب به ارمغان می آورد.

باز هم تلاش می کنم و روح خود را در آغوش آسمان برای دیدن خورشیدی تابناک وگرم، رها میکنم تا شاید امید رنگ بهار به خود بگیرد و دانه ای گندم در قلب زمین بکارد.

اکنون چشمانم را میمالم ،آری خوشه های سبز گندم همراه با باد بهاری رقص کنان دشت را به هلهله می خوانند و همگام با گرمای تیز تابستان خوشه های رنگ پریده درو می شوند، تا شاید نانی بر سر سفره مردم بگذارند.

آسیابان منتظر دانه های ارزشمند رزق است، تا بر آسیاب بادیش سوار کند و برای پخت نانی گرم ،آرد مهیا شود .

مردم چشم انتظار نانی داغ بر سر سفره های خالی‌شان هستند و آسیابان منتظر بادی که آسیاب را به حرکت درآورد.

حکایت سبز گندم و نان مردم در دست آسیابانی است،که شاید هرگز بادی آسیاب خسته اش را نچرخاند.

آری شانس یار شد و باد آمد و آسیابان تا آنجا که توانست آرد مهیا کرد و دست صاحبان داد تا بین مردم تقسیم کنند،غافل از اینکه حلقهٔ عدل از دست تقسیمشان افتاده و یکی چند نان برد و چند خورد و دیگری در حسرت نانی داغ در سودای عالم فرو رفت تا اشک کودک خردسالش را با عرق شرم پاک کند.

آری دیدم تار نبود، بلکه تار غمگینم موسیقی انسانیت را در آئینهٔ سرزمینی می نواخت که مردمش هویت اصیل خود را در فضای بی هویتی گم کرده بودند که جز زیاده خواهی چیزی به آنها یاد نداده بود.