سینی عشق

هوا شرجی بود. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و عرق از پیشانی‌ها می‌چکید. گرد و غبار در هوا معلق بود و صدای گام‌های زائران، مثل ضربان قلبی واحد، در جاده طنین انداز بود. 

در میان این ازدحام، چشمم به دختری افتاد با چثه‌ای کوچک و بازوانی نحیف که سینی سنگینی را با تمام توان حمل می‌کرد. روسری سبز رنگش، مثل پرچم امیدی در میان گرد و غبار، در باد تکان می‌خورد.

چهره‌اش معصوم بود، اما در نگاهش چیزی بود که مرا تکان داد. نگاهی که انگار از دل تاریخ آمده بود، از نینوا، از دل خیمه‌های سوخته.

بی‌اختیار به دنبالش رفتم. رد پایش مرا به موکب امام رضا (ع) رساند؛ جایی که عشق در هوا موج می‌زد و نوای عاشقی از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید.

مردانی کهنسال با چفیه‌هایی بر گردن، مشغول هم زدن آب‌دوغ‌خیار بودند. صدایشان حزین بود، نوحه‌ای می‌خواندند که دل را می‌لرزاند، انگار هر واژه‌اش از عمق تاریخ کربلا بیرون آمده بود. صدایی که نه فقط شنیده می‌شد، بلکه حس داشت.

در گوشه‌ای از موکب، هیئتی کوچک شکل گرفت. نه با بلندگوهای بزرگ و پرچم‌هایی عظیم، بلکه ساده و بی ریا با صدای دل.

خانواده‌ای شش‌نفره، با دستان خالی اما دل‌هایی پر از عشق، حلقه‌ای ساخته بودند. پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ، و دو کودک خردسال:  امیرحسین ۴ ورقیه ۶ ساله ای که رد پایش ما را به این حلقه خانوادگی رساند.

پدر رقیه، مردی با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و صدایی گرم بود که نوحه خوانی می کرد. کنارش، رقیه و امیرحسین با صدای کودکانه‌شان، مصرع‌ها را تکرار می کردند.

مردم، بی‌اختیار، دور این هیئت کوچک جمع شده بودند. اشک‌ و لبخند بی‌صدا جاری بود. انگار این نوحه‌ها و مرثیه ها،زخمی را در دل‌ها باز می‌کردند که سال‌ها پنهان مانده بود.

رقیه، همان دخترک کوچک جثه با روسری سبز رنگش، حالا کنار دیگی بزرگ ایستاده بود. با دستان نحیفش لیوان‌ها را پر از شربت خنک می‌کرد و به زائران می‌داد. امیرحسین نیز، با لبخندی کودکانه، خرما تعارف می‌کرد.

این خانواده شش نفره، سه سال بود که در پیاده‌روی بزرگ اربعین شرکت می‌کردند. آنها پس از زیارت کربلا، به مرز مهران بازمی‌گشتند و در موکب امام رضا (ع) به زائران خدمت رسانی می‌کردند.

مادر رقیه، با چادر مشکی ساده‌اش، کنار موکب ایستاده بود. چشمانش برق خاصی داشت .

جلو رفتم و پرسیدم چگونه در این هوای گرم بچه هایتان اینگونه خدمت می کنند؟ نمی ترسید گرما زده شوند؟

آرام گفت:من هر شب برای بچه‌هایم داستان‌های عاشورا و زندگی ائمه رو تعریف می‌کنم و اونها خودشون مشتاق به خدمت ، زائران اباعبدالله «ع»هستند و این خواسته خود بچه هاست.

بعد ادامه داد: امام حسین«ع» همیشه خودشون ما رو یاری می کنه و سلامتی میده تا در خدمت زائرانش باشیم.

سرش رو به سمت عقب برگرداند و نگاهی به رقیه انداخت و گفت: می خوام بچه ها درک کنند که چرا امام حسین «ع» چنین تصمیمی گرفت و چطور شد که حماسه قیام عاشورا شکل گرفت.

اونها باید بفهمن که عشق یعنی ایثار، یعنی فداکاری، یعنی انتخاب سخت‌ترین راه برای حفظ حقیقت.

بعد ادامه داد: وقتی رقیه کوچیک بود، شب‌ها براش قصه حضرت رقیه (س) رو تعریف می کردم . از شبی که در خرابه شام خوابید، از اشک‌هایی که ریخت، از دلتنگی‌اش برای پدر.

نفس عمیقی کشید و گفت: می‌خوام بچه‌هام بدونن که این اشک‌ها فقط گریه نیستن، این‌ها چراغ راه هستن.

بعد که رقیه نزدیک تر شد ،گفت: رقیه ی من باید ادامه دهنده راه رقیه امام حسین «ع » باشه و سختی هایی که در راه حق و آزادی کشیده رو بخوبی درک کنه تا بتونه این وظیفه خطیر رو بدرستی انجام بده.

سرم را چرخاندم؛ .پدربزرگ، با صدایی آرام و نافذ، روایت‌گر دیگری بود.

قصه‌هایش از کربلا، از طفل شش‌ماهه، از علمدار کربلا، از حضرت زینب«س»، مثل نسیم بر دل‌ می‌نشست. مردم، بی‌آنکه بخواهند، گوش می‌دادند. انگار این قصه‌ها، بخشی از هویتشان بود که دوباره زنده می‌شد.

پدر بزرگ رقیه به مردمی که دورشان جمع شده بود می‌گفت:ما باید بچه‌هامون رو با قصه‌های حقیقی بزرگ کنیم.قصه‌هایی که درد دارن، اما امید در آنها جاریست. قصه هایی از ایثار و استقامت که برای همیشه جاودانه خواهند شد.

پدر رقیه، در میان نوحه‌خوانی، گاه به فرزندانش نگاه می‌کرد و با لبخندی پدرانه، آن‌ها را به ادامه تشویق می‌کرد؛ بخون دخترم، بخون پسرم… صدای شما باید ادامه‌دهنده صدای مظلومیت باشه. شما باید یاد بگیرید که عشق به حسین فقط گریه نیست، عمل و خدمته… صدای حقه.

در میان جمعیت، زنانی بودند که با شنیدن صدای رقیه، اشک می‌ریختند. مردانی بودند که دست بر سینه می‌زدند و زمزمه می‌کردند. کودکی در آغوش مادرش، با انگشتان کوچکش، ریتم نوحه را دنبال می‌کرد. این هیئت کوچک، مثل چراغی در دل شب، روشن بود.

رقیه، با آن چهره معصوم، لیوانی به دستم داد. گفتم: خسته نباشی دخترم. لبخند زد و گفت: ما برای امام حسین خسته نمی‌شیم.

در آن لحظه، فهمیدم که این موکب فقط یک ایستگاه نیست بلکه مدرسه‌ای است که روایتگر عشق است .جایی که یک نسل، نسل دیگر را با زبان دل تربیت می‌کند. کودکان، در کنار پدران و مادرانشان، درس ایثار می‌گرفتند. نه در کلاس‌های رسمی، بلکه زیر سایه‌بان‌های ساده، در گرمای شرجی، در خدمت به زائران.

نوحه‌ای که پدر رقیه خواند، مثل احساسی شکوهمند بر دل‌ها نشست:

ای تشنه‌ترین مرد تاریخ، ما آمده‌ایم تا از عطش تو سیراب شویم…

ما آمده‌ایم تا بگوییم هنوز صدای تو را می‌شنویم…

مردم، با اشک‌هایی که بی‌صدا جاری بود، گوش می‌دادند. اینجا، مرز نبود، پایان راه نبود. اینجا، آغاز بود. آغاز فهمیدن، آغاز عاشق شدن، آغاز پیوند نسلی که با حسین (ع) معنا می‌گرفت.

مادر رقیه می گفت؛ در مرز مهران، جایی که خاک و آسمان به تماشای عاشقان حسین نشسته‌اند، واژه‌ی «حب‌الحسین یجمعنا» از یک شعار به حقیقتی زنده و جاری بدل شده است .

حقیقتی که در نگاه‌های خسته اما امیدوار زائران، در دست‌های مهربان موکب‌داران، و در اشک‌های بی‌صدا اما پرمعنای عاشقان تجلی پیدا می کند.

او ادامه داد: مهران در ایام اربعین به جایی تبدیل می شود که در آن مرزها رنگ می بازند و دل‌ها بی‌هیچ تفاوتی به یکدیگر گره می خوردند؛ گویی حسین، با نور محبتش، همه را از هر قوم و زبان و ملیت، در یک کاروان بی‌انتها گرد می آورد. مهران نه فقط نقطه‌ی عبور، که نقطه‌ی اتصال دل‌هایی است که با ذکر حسین، به وحدت رسیده اند.

آفتاب در حال غروب بود. نور نارنجی‌اش بر چهره‌های خسته اما راضی موکب داران می‌تابید. خانواده شش‌نفره ما ، کنار هم نشسته بودند. رقیه سرش را بر شانه پدر گذاشته بود. امیرحسین در آغوش مادر آرام گرفته بود. پدربزرگ با نگاهی خسته اما پر از عشق به اهل بیت زمزمه می‌کرد:این بچه‌ها، فردای ایران را خواهند ساخت پس باید معنای عشق و ایثار و خستگی این راه را تجربه کنند.

مادربزرگ، با چادر سفید گل‌دارش، خرماها را در ظرفی می‌چید. لبخندش مادرانه بود، اما در نگاهش چیزی از داغ‌های قدیمی موج می‌زد.

آرام گفت: ما نسل‌به‌نسل این عشق رو منتقل کردیم. حالا نوبت این بچه‌هاست تا روایتگر واقعه عاشورا برای آیندگان باشند.

با اینکه دوست داشتم بیشتر در این وادی عشق بمانم اما باید برای رسیدن به قرارگاه رسانه ای اربعین به مقر خبرنگاران باز می گشتم. با احساسی عمیق، از موکب بیرون آمدم. اما انگار چیزی در من جا مانده بود. شاید بخشی از دلم ویا شاید بخشی از ارادتم .

آن روز، در مرز مهران، فهمیدم که کنگره بزرگ اربعین فقط یک راهپیمایی نیست. اربعین، مدرسه‌ای است برای ساختن انسان‌هایی که با عشق حسین (ع) بزرگ می‌شوند.

با درس بزرگی که از این خانواده آموخته بودم به قرارگاه رسانه ای اربعین در مرز مهران بازگشتم تا خودم را برای گرفتن  یک گزارش مهیج دیگر و ثبت لحظه های عاشقانه دیگر زائران وخادمان آماده کنم.